داستان عشق گمشده قسمت چهارم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، پرسید:_" چرا اینقدر یهویی...؟ "شهرام با شرمندگی سرش را به زیر انداخت، جواب داد:_" خودم هم درست نمیدونم... راستش شهره خودش انتخابش کرده..."جاوید آرام و با صدایی که از ته چاه برمی خواست، گفت: _" مبارک باشه..." شهرام مهربانانه دستهای جاوید را فشرد و با لحن غمگینی گفت:_" من واقعا شرمنده ام جاوید جان...تو لیاقتت بیشتر از شهره هست..."جاوید تبسمی کرد و از روی صندلی برخاست، ولی قبل از رفتن دست روی شانه ی شهرام نهاد و با صدای لرزانی گفت:_" شهرام جان، خوب راجع به داماد آینده تحقیق کن، نمیدونم چرا یه حس بدی راجع به این موضوع دارم که شاید بی اهمیت باشه ولی تو تحقیق بکن کار از محکم کاری عیب نمیکنه..."این را گفت و از سالن غذاخوری خارج شد، ولی شهرام از جایش تکان نخورد و با حرفهای دوستش به فکر فرو رفت، هر چه بیشتر به حرفهای جاوید فکر می کرد مصمم تر می شد تا یک تحقیق کامل راجع به داماد آینده ی خانواده اش بکند، از جایش برخاست و بطرف در خروجی براه افتاد... یک شب پاییزی...که شهره و مادرش در حال تماشا کردن سریال مورد علاقه شان بودند، زنگ در خانه بصدا در آمد، پدر خانواده روزنامه اش را به گوشه ای نهاد و بطرف آیفون براه افتاد و بعد از چند دقیقه خبر آمدن شهرام را به زن و دخترش داد، وقتی شهرام وارد سالن شد یکراست روی مبلی فرو رفت، بعد گفت:_" زیاد نمی مونم فقط اومدم یه چیزی به شما بگم و زود برم..."بعد نگاهی به پدرش کرد و جدی گفت:_" من امروز رفتم درباره ی شهاب یه تحقیق کامل کردم..."پدر خانواده با خونسردی تکیه اش را به مبل داد، پرسید:_" کار خوبی کردی... حالا نتیجه اش چی شد؟ "شهرام آرام گفت:_" راستش نتیجه اش اصلا رضایت بخش نیست..."این بار مریم خانم لب گشود، گفت:_" منظورت چیه...؟ مگه چه اتفاقی افتاد؟ "شهرام رو به خواهرش کرد و با لحن تحقیر آمیزی گفت:_" شهره، اگه تو با شهاب ازدواج کنی این افتخار رو داری که سومین همسرش بشی..."رنگ از صورت شهره پرید و با ناباورگی زمزمه کرد:_" این امکان نداره..."شهرام نگاهی به چشمهای غمگین خواهرش انداخت، گفت:_" متاسفانه حقیقته و تو مجبوری حقیقت رو بدونی..."حلقه ای از اشک روی صورت دختر جوان نفش بست و با بغضی که گلویش را می فشرد به اتاقش پناه آورد، ولی صدای گریه ی سوزناکش به گوش پدر و مادرش رسید و قلب آنها را به درد آورد، آقای صالحی به همسرش اشاره کرد تا به اتاق دخترش برود و او را آرام کند، زنش هم با ناراحتی به حرف شوهرش عمل کرد و از جایش برخاست، بعد از رفتن مریم خانم، آقای صالحی چشم به پسرش دوخت، پرسید:_" چطور این واقعیت رو فهمیدی...؟ " شهرام نگاهی به چهره ی بازنده ی پدرش انداخت و با اندوه گفت:_" راستش امروز به ساختمان بزرگی که شرکت شهاب توش بود رفتم و وقتی وارد شرکتش شدم از خانم مسنی که منشی اش بود چند سوال راجع به اخلاق و رفتار رییسش پرسیدم اون هم دلیل این تحقیق رو از من پرسید و وقتی شنید برای امر خیریه طوری با چشمهای گرد شده به من زل زد که من فکر کردم لابد شهاب مرض لاعلاجی داره... که اون خانم به حرف اومد و هولناکترین خبر رو بهم داد، اون آرام و با احتیاط به من گفت که شهاب دو زن دیگه داره، اول فکر کردم قصد شوخی کردن داره ولی وقتی قیافه ی جدی اش رو دیدم یقین پیدا کردم که موضوع حقیقت داره، ولی بازم باورم نشد واسه همین آدرس دو زن دیگرش رو از آن خانم منشی گرفتم و به سراغشون رفتم...بابا جون زن اولش یه خونه داره مثل ویلا، دارای حیاط بزرگ سرسبز، استخر... خلاصه رفتم و ازش سوال کردم میدونی شوهرت قصد داره زن سوم بگیره؟ اونم در کمال ناباورگی من جواب داد آره، خیلی تعجب کردم واسه همین پرسیدم هیچ وقت ازش گله نمیکنی؟ اونم با خونسردی یه لبخندی به من زد و در جوابم گفت شهاب از لحاظ مالی به زندگیم سر و سامان داده من از همین راضیم اگه طلاق بگیرم آلاخون والاخون میشم پس همین زندگی از سرم هم زیاده... دست از پا درازتر از خونه زن اولش خارج شدم و بسمت خونه ی زن دومش براه افتادم، زنش که اسمش مهسا بود و زنی حدود 24 ساله شبیه همون حرفهای تکراری رو زد، یه ماشین شیک شهاب براش خریده بود تا خفه بشه و توی کاراش دخالت نکنه... خلاصه بابا، آقا شهاب دو تا زن داره با چند تا بچه های قد و نیم قد..."آقای صالحی آهی از سر تاسف کشید، گفت:_" خوب شد تحقیق کردی شهرام... قبل از اینکه آینده ی خواهرت نابود بشه..."شهرام سرش را به علامت تایید گفته های پدرش تکان داد، چند دقیقه سکوت بینشان برقرار شد و بعد آقای صالحی با لحن نگرانی گفت:_" نکنه این شهاب بازم برای خواهرت مزاحمت درست کنه..."شهرام با لبخند گفت:_" نه خیالتون راحت باشه به زن دومش گفتم به شهاب پیغام بده دیگه به سراغ شهره نیاد اگه ببینمش براش دردسر درست میکنم..."بعد از گفتن این حرف از روی مبل برخاست و در آن حال گفت:_" من دیگه باید برم ناهید تنهاست..." آقای صالحی تا دم در پسرش را بدرقه کرد و به سالن برگشت... آن شب یکی از تلخترین شبهای زندگی شهره بود، او اشک می ریخت و به سرنوشت تلخش لعنت می فرستاد، شهاب با قلب و روح او بازی کرده بود و بعد مثل یک دستمال کاغذی باطله او را به گوشه ای پرت کرد، ولی او دیگر چاره ای نداشت باید شهاب را فراموش می کرد... دو هفته از آن ماجرا گذشت، در این مدت نه شهاب به سراغ شهره رفت و نه شهره باهاش تماس گرفت... یک روز بعداز ظهر زیبای پاییزی شهره به ساختمانی که شرکت برادرش در آن قرار داشت رفت و روی نیمکتی که اطراف آنجا بود نشست، چند لحظه در سکوت به ساختمان بزرگی که اطرافش را درختهایی که برگهای زردش در آن فصل خزان ریخته بود نگاه کرد، بعد از داخل کیفش تلفن همراهش را برداشت و مشغول شماره گیری تلفن شرکت شد، با برخواستن صدای زنگ تلفن شرکت، شهرام در حالی که پرونده ها را بررسی می کرد، گوشی را برداشت و گفت:_" الو...الو "ولی جز صدای نفسهای پی در پی صدای دیگری به گوشش نرسید، شهرام با بی حوصله گی تماس را قطع کرد، وقتی عینکش را به چشم نهاد تا پرونده ای را مطالعه کند، بار دیگر صدای زنگ تلفن روی میزش برخواست، او هم در گوشی گفت:_" الو...الو..."ولی هیچ صدایی به گوشش نرسید، او هم با خشم گفت:_" چرا جواب نمیدی...؟ "ولی وقتی او جوابی نشنید، با عصبانیت گوشی را بر روی دستگاه کوبید و روی صندلی اش جا به جا شد، جاوید که شاهد مزاحمتهای تلفنی شهرام بود، با لحن شیطنت آمیزی گفت:_" کیه که بهت زنگ میزنه؟ چشم دختر خاله ی ما روشن..."شهرام حرف همکارش را قطع کرد و با اخمی ساختگی گفت:_" این حرفها رو به ناهید نزنی که برام شر میشه... یه آدم بیکاره که وقتمو گرفته...همین! "در همین موقع صدای زنگ تلفن دوباره برخواست، شهرام به جاوید اشاره داد تا گوشی روی میزش را بردارد و جواب دهد، جاوید هم بلافاصله خواسته ی دوستش را انجام داد و گوشی را برداشت، گفت:_" الو... بفرمایید "آن سوی خط صدای گرم شهره به گوشش رسید که گفت:_" سلام آقا جاوید..."قلب جاوید تند تند شروع به تپیدن کرد، من من کنان گفت:_" سلام...شمایین؟...طوری شده...؟ "شهره آرام گفت:_" لطفا طوری وانمود کنید که شهرام نفهمه پشت خط منم..."جاوید کمی خود را روی صندلی اش جا به جا کرد، ارام گفت:_" باشه خیالتون راحت..."شهره نفس عمیقی کشید، گفت:_" میشه با شما ملاقاتی کنم...؟ "با شنیدن این حرف، جاوید تعجب کرد، او به شنوایی گوشهایش شک کرد، بهمین جهت با تعجب پرسید:_" چی...؟ با من...؟ "شهره خنده اش را مهار کرد و گفت:_" آره اگه ممکنه میخواستم باهاتون صحبت کنم... "جاوید با دستپاچگی گفت:_" باشه...باشه حتما... کجا بیام؟ "شهره گفت:_" من الان پایین ساختمان شرکتم... لطفا شما هم بیاین پایین..."جاوید از چیزی که شنیده بود بی نهایت تعجب کرد، او برای اطمینان بکنار پنجره رفت و وقتی شهره را در آنسوی خیابان روی نیمکت دید، با خوشحالی گفت:_" باشه الان میام..."گوشی تلفن را قطع کرد و در جواب شهرام که پرسید" کجا میری؟ " جواب داد:_" یکی از دوستام اومده پایین شرکت کارم داره..."شهرام قانع شد و جاوید هم سریع خود را با آسانسور به طبقه ی همکف رساند، او فوری خود را به خیابان و به روبروی نیمکت شهره رساند و در حالی که نفس نفس می زد، گفت:_" سلام شهره خانم... چرا اینقدر بی خبر اومدین؟ اتفاقی افتاده...؟ "شهره سرش را به علامت منفی تکان داد، بعد جاوید را دعوت به نشستن روی نیمکت کرد، سکوت سنگینی بین آن دو نفر برقرار شد که بلاخره شهره سکوت را شکست، گفت:_" حتما شهرام بهتون گفته مراسم خواستگاری شهاب از من بهم خورده...؟ "جاوید سرش را بعلامت مثبت تکان داد، شهره با بغض گفت:_" اون لعنتی با احساسات من بازی کرد بعد مثل یه کاغذ باطل منو دور انداخت..."جاوید آرام گفت:_" متاسفم..." اشکهای شهره مثل دانه های شبنم از چشمهایش جاری شد و صحبت خودش را ادامه داد:_" توی این مدت خیلی به این ماجرا فکر کردم و به این نتیجه رسیدم من دارم تاوان کار گناهی رو که انجام دادم پس میدم... من به شما خیلی بد کردم من دارم تقاض پس میدم، شهرام راست میگفت پول خوشبختی نمیاره ولی من هیچ وقت نخواستم این حقیقت رو باور کنم..."گریه دیگر مجال صحبت کردن به شهره را نداد و به شدت گریست، جاوید لب گشود و مهربانانه گفت:_" من از شما کینه ای به دل ندارم ونخواهم داشت، شما تقاض پس نمیدین این اتفاق باید می افتاد تا شما چهره واقعی شهاب را ببینید... گریه نکنین..."شهره اشکهایش را پاک کرد و با لحن خاصی آرام گفت:_" شما خیلی خوبین..."وقتی جاوید این جمله را از زبان شهره شنید غرق در لذت شد، بعد از کمی مکث جاوید دل به دریا زد، گفت:_" با من ازدواج میکنی؟ "شهره رویش را از جاوید برگرداند و بعد از کمی مکث آرام گفت:_" با اتفاقاتی که افتاده تو از من بدت نمیاد؟ "جاوید آه عمیقی کشید، گفت:_" باور کن عشق من نسبت به تو نه تنها کمتر نشده مطمئن باش بیشتر هم شده...من...من دوست دارم شهره..."شهره سرش را برگرداند و مستقیم به چشمهای بی قرار جاوید خیره شد، گفت:_" اگه هنوزم فکر میکنی دوستم داری... منم قبول میکنم " جاوید لبخند پیروزمندانه زد و شاد و خندان از روی نیمکت برخاست، گفت:_" بهتره بری خونه... هوا داره تاریک میشه...منم با شهرام صحبت میکنم، قرار خواستگاری رومیذارم..."شهره از روی نیمکت برخاست و با خجالت سرش را به زیر انداخت، جاوید یک ماشین دربست برای شهره گرفت و بعد خودش بطرف شرکت براه افتاد، وقتی وارد شرکت شد، با خوشحالی به شهرام گفت: _" یه فرصت دیگه بهم میدی تا یه بار دیگه به خواستگاری خواهرت بیام..." شهرام فقط هاج واج به دوستش نگاه کرد، وقتی جاوید تعجب دوستش را دید همه ی اتفاقات چند دقیقه پیش را تعریف کرد و در آخر اضافه کرد:_" اگه خدا بخواد این بار رو میخوام باهات فامیل بشم..."شهرام از روی صندلی اش برخاست و لبخندزنان روبروی جاوید ایستاد و او را در آغوشش فشرد، گفت:_" باعث افتخار شوهر خواهر جان..." آن شب یکی از زیباترین و شادترین شبهای زندگی شهره و جاوید بحساب آمد، شهره از اتفاقی که آن روز رخ داده بود راضی و خردسند به نظر می رسید، با آرامش چشم بر هم نهاد، جاوید هم با فکر کردن به آینده ی روشنی که در پیش داشت با خوشحالی پلکهایش را بر روی هم نهاد و به خواب عمیقی فرو رفت... طولی نکشید که برای بار دوم جاوید بهمراه خانواده اش برای خواستگاری به خانه ی آقای صالحی رفتند، ولی این بار خانواده ها بخوبی با هم به تفاهم رسیدند و برای 3 ماه مراسم نامزدی تعیین کردند و با مهریه 14 سکه ی بهار آزادی به نیت 14 معصوم به این وصلت خاتمه دادند... در طول مدت نامزدی، شهره توانست عشق را در کلام، حرکات و اخلاق جاوید پیدا کند، او آنقدر به شهره علاقه داشت که همیشه در ملاقاتاتش از یک شاخه گل یا عطر ادکلن حتی طلاهای کوچک و شیکی به عنوان هدیه تقدیمش می کرد، بلاخره مدت نامزدی آن دو عاشق پیشه به پایان رسید و خودشان را برای تهیه جشن ازدواجشان آماده می کردند... همه چیز خیلی سریع گذشت، فقط چند ساعت دیگر باقی مانده بود تا آنها به تالار عروسی بروند و جشن ازدواجشان را بر گذار کنند...شهره پشت صندلی آرایشگاه نشست و خانم آرایشگر با دقت مشغول آرایش کردنش شد، بعد از چند ساعت که کارش به پایان رسید با لبخند رضایت بخش گفت: _" مثل فرشته ها شدی..." او راست میگفت شهره در آن لباس سفید بیشتر به فرشته ها شباهت داشت، همه ی کسانی که در آرایشگاه بودند زیبایی فوق العاده ی شهره را تحسین کردند، وقتی جاوید برای بردن تازه عروسش آمد، چند لحظه محو تماشای صورت زیبای شهره شد و به دستهای سفیدش بوسه ای نهاد، عاشقانه زیر گوشش زمزمه کرد:_" تو محشری عزیزم... "بعد زیر بازوی همسرش را گرفت و او را دعوت به نشستن داخل ماشین تزیین شده کرد، آهنگ ملایمی فضای ماشین را پر کرد، در طول مسیر جاوید هنگام رانندگی لحظه به لحظه به تصویر نیمرخ زیبای محبوبش نگاه می کرد، شهره سنگینی نگاه شوهرش را به روی خود احساس کرد، سر برگرداند و با لحن ملایمی گفت:_" چیه جاوید...؟ چرا به من زل زدی؟ "جاوید لب گشود و در حالی که لبخند روی صورتش نقش می بست، گفت:_" دارم از دیدن پرنسس خوشگلم لذت می برم..." شهره لبخند قشنگی زد و در حالی که دندانهای سفیدش روی لب سرخش خودنمایی می کرد چشم به مرد زندگیش دوخت، گفت:_" خودت رو دست کم نگیر تو هم حسابی خوش تیپ شدی، امشب تمام دخترا به من حسادت میکنن..."صدای پی در پی بوق ماشین گلباران سکوت خیابان را بلعید، شهره اخم شیرینی کرد، آهسته گفت:_" بوق نزن، زشته...؟ "جاوید خنده کنان گفت:ــ" کجاش زشته!؟ دارم خوشحالیم رو اظهار میکنم..."شهره با زدن لبخندی اکتفا کرد و ترجیح داد سکوت کند، بعد از چند دقیقه به تالار عروسی مورد نظر رسیدند... نیمه های شب مهمانها از عروس و داماد دعوت کردند تا با هم رقص دونفره و رمانتیکی داشته باشند، آنها هم دست در دست همدیگر وسط سالن شروع به رقصیدن کردند و آنقدر هم زیبا می رقصیدند که همه مهمانها محو تماشایشان شدند، در حال رقص بودند که شهره دستش دور گردن جاوید حلقه کرد، آهسته گفت:_" الان که توی آغوشتم و با گرمای وجودت گرم میشم مطمئنم انتخاب درستی کردم...دوست دارم..."جاوید از اعتراف همسرش لذت برد او را محکم در آغوشش فشرد و بدون رودرواسی صورتش را نزدیک صورت زیبای شهره برد، آرام گونه ی سپیدش را بوسید، بعد نگاه عاشقانه ای روی صورت ناز تازه عروسش پاشید، گفت:_" بدون تو زندگی برام مفهومی نداره عشق من...دیگه مال خودم شدی، بی نهایت عاشقتم "شهره لبخندی قشنگی زد، سر روی سینه ی همسرش نهاد و با بوی خوش عطرش مست شد... زندگی پر از عشق آن دو از همان ساعت آغاز شد، آنها با هم خوشبخت بودند و عشق گمشده خود را یافتند ... پایان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب